غروب غمناکی است ... دلم بسیار هوای گریه دارد ... دلتنگی هایم را نمی دانم چه کنم ... به آسمان ابری هم که مینگرم از فراق تو می خواهد گریه کند ... اما نمی بارد و می خواهد که دوری از یار را چون بغضی سنگین در خود نگه دارد ... می گویم آسمان ببار تا من نیز ببارم و سبک شوم ...
می گوید برای عاشق دلداده سبک شدن چه معنی دارد؟!
می گویم ابر پاک!
گریه کن شاید غم را از دل هزار هزار گل نو رسیده بزدایی ...
می گوید گلی که غم در وجودش رخنه نکرده باشد که گل نیست ...
می گویم آسمان فریاد کن ...
بگذار مردمان شهر برق چشمان عاشق تو را ببینند ...
می گوید امروز دلم چنان گرفته است که نای فریاد ندارم ...
می گویم هوای باران دارم ... می گوید هوای یار دارم ...
می گویم هوای باریدن دارم ...
می گوید سر آن دارم که بغض دیرین را همچنان بسته نگه دارم ...
می گویم شعر وصل بخوان ................. می گوید وصل میسر نیست ...
مرا امروز شعر هجر خوش تر است ...
می گویم لااقل چند قطره ای چشمان مرا همراهی کن ...
می گوید امروز تنها گریه کن ...ستاره ها نهفتند در آسمان ابری ...