arya2085 13 years ago ... بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ، همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشت مشوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق دیوانه که بودمدر نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید ، باغ صد خاطره خندیدعطر صد خاطره پیچید ، یادم آمد که شبی با هم از آنکوچه گذشتیم پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم ، ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت ، من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام ، بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب، شاخه ها دست بر آورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ ،همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن ، لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب آیینه عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا که دلت با دگراناست ، تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کنبا تو گفتم حذر از عشق ؟ندانم ، سفر از پیش تو ؟هرگز نتوانمروز اول که دل من به تمنای تو پر زد ، چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی من نهرمیدم نه گسستم ، بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانمسفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ، اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت ، اشک در چشم تولرزیدماه بر عشق تو خندید ، یادم آید که دگر از تو جوابی نشنید م پای در دامن اندوه کشیدم ،نگسستم نرمیدمرفت در ظلمت غم آن شب وشبهای دگر هم ، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ، بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
arya2085 13 years ago خداي من! خواندمت پاسخم گفتي از تو خواستم عطايم كردي به سوي تو آمدم آغوش رحمت گشودي به تو تكيه كردم نجاتم دادي، به تو پناه آوردم حمايتم كردي خدايا! از خيمهگاه رحمتت بيرونمان مكن از آستان مهرت نوميدان مساز آرزوها و انتظارهايمان را به حرمان مكشان از درگاه خويشت ما را مران اي خدا مهربان! بر من روزي حلالت را وسعت بخش و جسم و دينم را سلامت بدار و خوف و وحشتم را به آرامش و انست مبدل كن و از آتش جهنم رهايم ساز عید قربان مبارک
arya2085 13 years ago حکایت آن مرد را شنیده ای؟ که نزد طبیب رفت، و از غم بزرگی که در دل داشت گفت؟ طبیب گفت: به میدان شهر برو، آن جا دلقکی هست، آن قدر می خنداندت تا غمت از یادت برود. مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم!